اینجا که دراز کشیده ام مثل یک نقطه هستم که روی صفحهای سفید چسبیده باشد.به صدای جیرجیرک توی گوشم عادت کرده ام و نفسهایم را میشمارم. مدتهاست که در این ناکجاآبادم .توی حالتی خلسه وار به نور روبرویم چشم دوخته ام.به نور تپنده و خیره کننده که درخشش آن توی آنهمه سپیدی امید بخش است .نورهای سرخ را میگیرم و به نارنجی میچسبانم لبههایشان مثل تکههای پازل به هم چفت میشود مثل همان پازل کوچک که مادر برایم خریده بود وقتی بچه بودم . نورها که یکی یکی به هم میچسبند مثل شعلههای آتش میلرزند و گرم میشوند .نور آبی کمرنگ چشمم را میزند میگیرمش و توی اخرین قسمت خالی میچسبانم دریچهای گرد و دندانه دار روبرویم باز میشود لحظه به لحظه پایین تر میآید و مرا در خود میگیرد اول بینی ام انگار که توی سفیده تخم مرغ فرو بروم وارد رنگ میشود سرد است ولی دوستش دارم چشمهای بسته ام را در لزجی صفحه نور به هم میفشرم و تمام بدنم را به چسبندگی اش میسپرم .
ثبت نام آزمون EPT 99عشقی ریشهای اصفهانی داشت. جدش حاج میرابوتراب اصفهانی در تهران وزیر محمدشاه قاجار بود. پسران او حاج میرمحمود و امینالتجار به دستور دربار هر سال محرم ده شبانه روز به مردم شام و ناهار میدادند. یک روز حاکم کردستان برای گرفتن وام به سراغ آنها رفت. مدتی بعد هنگامیکه آقایان برای دریافت وجه خود به کردستان دعوت شدند، حاکم از آنها خواست که در این شهر بمانند و تکیههایی مشابه تهران را برگزار کنند. هدف او از این کار ترویج آئین تشیع درمیان کردها بود. او املاک بسیاری در منطقه قروه سنندج به نام این خانواده کرد و لقب کردستانی را به آنان داد
ثبت نام آزمون EPT 99چند نوجوان با لباسهای سفید ،روبروی تخته سیاهی تیره در کلاسی کوچک، نشسته بودند. صورتهای جوانشان زیبا بود و همه با خوشحالی چشم به راه ورود معلم بودند و آرام حرف میزدند.
تصاویر حرارتی از کار در خانه و دستگاههای برقی که به شدت خطرناک و ناامن هستندساعت از یک گذشته. چشمم به صفحه گوشی ست که اسم بچهها یکی یکی توی آن بالا میآید . اسم پسرم را اول از همه وارد کرده ام و منتظر معلمم که الانیهاست سروکله اش پیدا شود. تفکر و سبک زندگی درس مهمینیست ولی حتما امتحانی چیزی در راه است که معلم دو ساعت پیش ساعت کلاس را یادآوری کرده. خمیازهای میکشم و فیلمیرا که گذاشته دوباره باز میکنم . بار اول از دیدن صورت پر از موی معلم در صفحه گوشی جا خوردم. خیلی بی حوصله ماسک را که به گوشش گیرکرده گرفته و میکشد. نگاهم از جوش درشت وسط پیشانی اش به پردههای چرک پشت سرش می افتد. انگار که ردش را گرفته باشد به عقب اشاره میکند و میگوید :
یکشنبه های بیمار سیگار پشت سیگارهیلاری منتل نویسنده آثار پرشور وتکان دهنده بریتانیایی که در دهه اخیر دوبار جایزه جهانی بوکر را به دست آورده میباشد. در آثار او این سوال مطرح میشود که ما چگونه ما شدیم ؟ و از هویت فردی، تاریخ ،مذهب و فشار دنیای مردگان بر زندگان مینویسد. آثاری که بین واقعیت وخیالند. جهانی که در آن هیچ چیز ،هیچوقت ، آن طوری نیست که به نظر میرسند و این مربوط به شکلی ست که هیلاری منتل ، دنیا را میبیند
یکشنبه های بیمار سیگار پشت سیگارتوی خوابش ده دوازده ساله ست گوشش را گرفته تا صدای کوبیده شدن پوتینهای سربازان روس را بر سر تنها سنگفرش آبادی نشنود. از آن چشمهای تیلهای و رژههای وقت وبی وقت شان میترسد و لرزه به بدن نحیفش میافتد.با نفسهایی تند کوزه آب و خودش را به باغ و سکوتش میرساند. سایههایی از دوربه جلو میکشدش. سربازی با موهای زرد وچشمهای آبی از روی درخت برایش لبخند میزند . گلابی کال توی دستش را به طرفش همقطارش میاندازد . گلابی چرخ میخورد و توی توبره ناپدید میشود. خودش را میبیند که جلوتر رفته و سرشان داد میزند . سربازتوبره به دست لپش را میکشد و گوشه چارقدش را با یک مشت بزرگ قند سفید پر میکند .با پاهای کودکی به دو به طرف خانه میرود قندها را که به مادرش نشان میدهد کشیده محکمیمیخورد با درد از خواب بیدارمیشود مش خیرالله و بچههایش پشت درناله میکنند توی جا مینشیند با دستان لرزان در را نشان میدهد . صدای هق هق گریه اش زیور را بیدار میکند
رمز دار فقط برای سنپای^-^آقای معلم ما برای اینکه معنی درستی از تورم پیدا کنیم از همه سوال کردیم وکلی هم به دردسرافتادیم اولین نفرمادرمان بود که سرش را از روی مجله بلند کرد وگفت : هر جایی که ورم کرده باشد تورم دارد .پدرم خندید و گفت : از توی جدول درآوردی خانم جان؟ ولی وقتی قیافه عصبانی مادرمان را دید از ترس قیمت سکههای مهریه اش ساکت شد و سرش را با بالا و پایین کردن شبکههای تلویزیون گرم کرد .طبق تعریف مادرمان ما خودمان تورم داشتیم ومیتوانستیم آن را سر زنگ انشا به همه نشان بدهیم آخر یک هفتهای میشد که گوشه دماغ مان قد یک فندق ورم کرده بود ودرد میکرد خواهرم که بهیاری میخواند دو دورتمام خانه را دنبالم دوید تا با ناخن تیزش سر سفید جوشمان را بکند و چرکش را بیرون بکشد انقدر جیغ وداد کردیم که مادرمان مجبور شد با دمپایی خدمتش برسد تا تورم ما را بی خیال شود و گفت که خودش بعد از پخته شدن ، میترکد .
دانلود رمان جدید و زیبای یک خاطره بودی و بس به قلم ملودیدیالوگ ناظم وشاگرد
دانلود رمان جدید و زیبای یک خاطره بودی و بس به قلم ملودیقلبش همانند گنجشکی که در پاییز سرد زیر باران مانده وسرپناهی نمییابد درون قفسه سینه اش به شدت میتپید . آن چنان تند ومحکم که حس میکرد اگر لحظهای دستش را از روی قفسه سینه اش بردارد آن تکه گوشت تپنده از سینه اش بیرون میپرد . روی صندلی میزتحریرش نشست نفس عمیقی کشید و با دست راست خودکار را بین انگشتهای دست چپش قرار داد و سعی کرد با فشردن انگشتهای دست راستش بر روی انگشتهای دست چپ مانع از افتادن خودکار شود . خودش هم میدانست تلاش بیهودهای ست وقتی هیچ حسی در دست چپش احساس نمیکرد .ولی امیدش این بود . هر روز این کار را انجام دهد . اصلا به همین انگیزه هر روز از خوابی که شبها یا نداشت و حتی اگر هم داشت سراسر کابوسی کشنده بود بیدار میشد . خودکار از بین انگشتانش برای چندمین بار لغزید و بر روی میز چوبی اش افتاد و صدایش بر اعصاب به هم ریخته اش خش انداخت . سر انگشتهای دست راستش را بر روی ساعد دست چپش گذاشت وابتدا به نرمیاز آرنج رو به مچ دستش را ماساژ داد اما بعد از گذشت چند دقیقه کلافه از بی حسی دستش خشن وپر توان آن تکه گوشت بی احساس را چنگ زد وبا زدن عربدهای بلند به یکباره تمام وسایل روی میز کارش را با یک حرکت بر روی زمین انداخت . آنچنان سریع از روی صندلی اش بلند شد که صندلی واژگون شده پشت سرش جا ماند . پریشان و آشفته سرش را به سمت اتاق بالا برد و از ته دل نالید : خدایا آخه چرا من چراااا ؟
دانلود رمان جدید و زیبای یک خاطره بودی و بس به قلم ملودیتعداد صفحات : 0